داستان های فهیمه
داستان های فهیمه
داستان هایی که من مینویسم
نوشته شده در تاريخ شنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط فهیمه میرزایی |

فقط من روی درخت بودم.

کشاورزها همه سیب هارو چیده بودند.

دارم از تنهایی دق میکنم.

وای یکی داره میاد

خداکنه منو بچینه و بخوره

آخه ازبین ما سیب ها هرکس که توسط یه آدم خورده بشه بدون اینکه به چیزی تبدیل بشه براش افتخار داره.

داره میاد..!!

خداکنه منو بچینه و همین الان بخوره..!!

چی؟!؟!؟!

اومد پایین درخت دراز کشید.

شاید میخواد استراحت بعدش منو بخوره

****************************

الان دوساعت گذشته و هنوز منو نچینده.

اگه بدون اینکه منو بخوره و بره چی؟؟؟

نه...نباید همیچین اتفاقی بیافته...!!!

من نباید این فرصتو ازدست بدم

باید خودمو بندازم روی سرش

یک...دو....سه

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ

چرا منو اینجوری نگاه میکنه؟؟

__________________________________________

اون روز بهترین روز زندگیه من بود.

اصلا میدونی من کی هستم؟؟؟؟

من همون سیب مشهورم...

همون سیبی که افتاد روی سر نیوتون

بله من باعث شدم جاذبه کشف بشه


نظرات شما عزیزان:

SRR
ساعت21:57---24 آبان 1390
سلام خوفی چشم قربان بازم میام تو هم بیا من که همیشه مزاحمت میشم راستی عیدت مبارک

SRR
ساعت20:59---22 آبان 1390
ا پس منم نیوتنم سلام خیلی خوب بود عالیه ولی یکم طولانی تر بنویسی بهتره موفق باشی راستی وقت کردی سری هم به من بزن

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: